زلزله.همیشه همین طور است که بعد از آن که اتفاق افتاد بهش فکر می کنیم.اما در خبرها آمده که رشت و همه گیلان دو روز پیش لرزیده،گیرم که من نلرزیده ام اما دلم همان جا در میدان شهرداری می تپد به هر حال.
الان که نگاه کردم دیدم که زلزله اول 5.1 ریشتر بوده و همین طور زلزله ها ادامه دارد.مرکزش حوالی رضوان شهر است.این قدر این جماعت دنبال حق مسلم راه افتاده اند که یادشن رفته مردم حق زندگی کردن دارند.رسانه ها هم در این میان مقصر اند.یاددارم که بعد از زلزله بم،تا مدت ها هر روز توی شورای تیتر بخث داشتیم سر زلزله.تنها کسی هم که به این ماجرا خیلی اهمیت می داد جعفر گلابی دوست و همکار خوبم در اعتماد بود.بقیه حتا گاه با اطلاع رسانی در این مورد مخالفت می کردند.منظورم اطلاع رسانی مستمر و مداوم درباره زلزله برای مردمی است که دارند روی زمینی راه می روند،زندگی می کنند و عاشق می شوند که هر آن ممکن است خودش را بتکاند.آن وقت می شود بم و آن همه ارزو که میان خاک و سنگ ماندند.
وقتی در آخرین شب خرداد 69 زلزله آمد،خب یادم هست که همه چیز به آنی به هم ریخت.بعد از جان به در بردن مثل دیوانه ها زدم بیرون و با دوستم شاهین می دویدیم در خیابان های رشت که تازه کمترین آسیب را دیده بود.ساعت شهرداری افتاده بود پایین.وقتی رسیدیم جلوی باغ محتشم نگهبان ساختمان نیمه کاره ای را دیدم لای بتون ها که همه جاش سالم بود الا سرش که مانده بود لای بتون ها و پرس شده بود.آن طرف تر ساختمانی بود که چند طبقه که کلی آدم توش به آنی نابود شدند.منبع آب فروریخته بود و در پور سینا آمبولانس و اورژانس و نجات آدم ها کلمات مسخره ای بودند میان آن همه جنازه.
می گویند مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.بله می ترسم منتها برای شهری که دوستش دارم و مردمانی که دوست تر دارم.
یک دلیلش هم البته این است که در همه آن سال ها که از رودبار رد می شدم،گورستان شلوعش را بر بلندی تپه ای می دیدم.


 
Copyright © اکنون .All rights reserved
Save This