عمران صلاحی:كم حواسى من اغلب باعث توليد حوادث طنزآلود مى شود. همين يك هفته قبل، دوستى دعوتم كرده بود گوهردشت كرج. من هم هر وقت كرج مى روم، گم مى شوم. اين بار هم گم شدم. بعد خانه اى را پيدا كردم به خيال اينكه خانه دوست ماست! زنگ زدم. در باز شد و رفتم تو. رفتم طبقه دوم، ديدم در باز است. شما بوديد چه كار مى كرديد؟ رفتم داخل آپارتمان. يك دفعه يكى گفت: «ببخشيد شما؟» گفتم: «ببخشيد شما؟» گفت: آقا! شما وارد خانه من شده ايد، سؤال هم مى كنيد!» معلوم شد كه بيچاره، همان موقع منتظر كسى بوده، زنگ كه زده ام بدون پرس و جو در را باز كرده!
يك بار هم در اكباتان، دوست موسيقيدانى دعوتم كرده بود، من هم سبد گلى گرفتم و رفتم زنگ را زدم. توى اكباتان هم كه خانه ها شبيه هم اند. در باز شد و رفتم بالا. يك نفر در آپارتمان را باز كرد خيلى آراسته و دعوت كرد كه بفرماييد! سبد گل را هم گرفت و گذاشت كنار بقيه دسته گل ها و ما هم نشستيم پهلوى بقيه مهمانها، ده دقيقه اى نشستم و ديدم از رفيق مان خبرى نيست، گفتم: «ببخشيد آقاى فلانى كجا هستند؟» همان كسى كه در را باز كرده بود، گفت: «مگر شما با چه كسى كار داشتيد؟» مشخص شد كه آن شب، مجلس جشن بوده در آن خانه و صاحب خانه هم همه مهمانها را نمى شناخته! بلند شدم و با خجالت گفتم: «ببخشيد! لطفاً دسته گل را مى دهيد چون اين وقت شب گل فروشى نمى شود پيدا كرد!».
از پرويز شاپور هم ماجرايى در ذهنم هست كه بد نيست بگويم. همان سالهاى دهه چهل يك بار توى دفتر «توفيق» بوديم. باران شديدى هم مى آمد. آن موقع جواديه مى نشستم و اتوبوس ها هم تا ساعت ۸شب كار مى كردند. من عجله داشتم كه سريع تر بزنم بيرون؛ چون در غير اين صورت بايد از چهارراه استانبول تا جواديه پياده مى رفتم. پرويز شاپور گفت: «كجا؟ باش! مى رسانمت.» گفتم: «وسيله دارى؟» گفت: «بله! چتر دارم!»
طنزى هم از مفتون امينى بگويم. مى دانيد كه مفتون اوايل شعر كلاسيك مى گفت و بعد به شعر بى وزن روى آورد؛ يك بار از او پرسيدند: «استاد! چرا اين اواخر شعر بى «وزن» مى گويى؟» گفت: «پير شده ام، ديگر چيزهاى سنگين نمى توانم بلند كنم!»
عکس هم از روزنامه ایران است.


2Comment
سلام شهرام جان! می بینی این سایه مرگ آن قدر ها دور نیست.می بینی؟
[Anonymous Anonymous] [10:35 AM]
ای کاش نوشته 30 مردادت که تازه از سفر اصفهان آمده بودی را هم لینک می دادی. که چطور خراب عمران شده بودی. و نقل شاملو را.
نمی دانم چرا ولی بی اختیار بعد از خواندن نوشته ات یاد روزهای تحریریه و روایت عمران و احمد گلشیری افتادم .
Post a Comment
<< صفحه‌ی اصلی
 
Copyright © اکنون .All rights reserved
Save This