چهار سال بعد از احمد محمود،همسایه ها اجازه چاپ نگرفته هنوز.هم گریه دارد و هم خنده.گریه از این بابت که در ششمین سال از قرن بیست و یک هنوز کسانی فکر می کنند که می توانند با اجازه ندادن و اجازه دادن تکلیف کلام و کلمه را روشن کنند و متاسفانه این کسان یا ناکسان درست در همان نقطه ای از کره خاکی زندگی می کنند که گوشت و پوست و استخوان و عشق و درد و رنج ما از اوست.گریه دارد چون همان چهار سال پیش فرزام مصاحبه ای کرده بود با احمد محمود،چند وقتی پیش از رفتنش.پیرمرد همان جا آرزو کرده بود که کاش پیش از مرگش یک بار،یک بار و فقط یکبار دیگر بتواند همسایه هاش را پشت ویترین کتابفروشی ببیند و چاپ تازه کتابش را سر پیری دست بگیرد.و به تنها و آخرین آرزویش نرسید.
خنده دار است.خنده دار است که در مملکتی وزیر فرهنگ(منظورم اون دو تای قبلی هستند نه این یکی که وزیر ارشاد است) نویسنده ای را بشناسد،کتاب هایش را بخواند،عیادتش برود،برای مرگش پیام بفرستد،اما مجوز چاپ کتابش را ندهد.و تازه بعد که می شود حالا، دوره وزارتش را لکه ننگ بر دامن نظام مقدس نام بدهند.فکر نکنم هیچ کسی در هیچ کجای جهان بتواند همچین ماجرایی را تحلیل کند.کاش مهاجرانی یا مسجد جامعی که حالا در گزارش تحقیق مجلس بی دین شده اند،همان موقع قیدش را می زدند و یک امضا هم می انداختند پای مجوز چاپ همسایه ها،تا لااقل دنیاشان را حفظ می کردند،از آخرت که ظاهرا افتاده اند به گفته عماد افروغ و دوستانش.خنده دار است؛وقتی که نوجوان بودم همسایه ها ممنوع بود،جوان که بودم ممنوع بود،حالا هم که دیگر نیازی به گفتن ندارد.
این ها چند تا یادداشت کوتاه است از همان چهارسال پیش؛

یک:جمعه 12 مهر 81
توی کهکشان نا همداستانی
مي گويند احمدمحمود همين حالا توي بيمارستان دارد با خودش همه روزهايي را که گذشته است مرور مي کند.اکسيژن به زور می رسد به ريه هاش.بيژن نجدی هم همين طور به زور نفس می کشيد آن روزهاي آخر،و هوشنگ گلشيري هم خوب يادم هست که مي گفت دکترها بهش گفته اند مرخصي با اين سيگارهايي که مي کشي.آن وقت خواسته بود کامي بگيرد از سيگارم و گرفته بود.خب همين است ديگر دوست هميشگی و فابريک معمولا از پشت خنجر مي زنه.انتظاری هم نيست جز اين مگر بقيه چی کار می کنند؟ تازه وقتی زخم خوردی آن وقت بر می گردی و همه روزهای گذشته را مرور می کنی.همان کاری که حالا محمود دارد توی بيمارستان می کند،گلشيری و نجدی توی گورشان و يکی ديگر اين جا در تنهايي هاش.سخت است برگشتن برای کسی که زخم خورده و تنها توی کهکشان نا همداستانی جا مانده است.اشباح ما را دوره کرده اند:يکي با عينک سياهش يکي با نام خير خواهي،يکي با نام عرف و قانون و اخلاق و هزار نام ديگر.و همان حکايت هميشگي سرخپوست خوب سرخپوست مرده است هنوز اينجا بر مدار خودش مي چرخد.مرور يک عمر ناديده گرفته شدن.يک عمر دوست داشتن و دوست نداشته شدن،روح آدمي را رنجور و جانش را به سرما عادت مي دهد.

سه:دو شنبه 15 مهر 81
احمد محمود در محاق
ما با او سال‌ها پيشتر دوست‌ شده‌ايم‌، همسايه‌ها را وقتي‌ كه‌ خوانديم‌ همداستاني‌ به‌ سراغ‌مان‌ آمد: او آن‌ وقت‌ها حتما خيلي‌ جوان‌تر از اين‌ حرف‌ها بوده‌ كه‌ برود بيمارستان‌ و بخوابد روي‌ تخت‌ و بعد روزنامه‌ها بنويسند «احمد محمود» در اغما، البته‌ شايد خيلي‌ها فكر كنند كه‌ او واقعا در اغماست‌. اما يكي‌ هم‌ هست‌ كه‌ فكر مي‌كند محمود همين‌ الان‌ دارد رمان‌ تازه‌يي‌ را مي‌نويسد رماني‌ كه‌ خودش‌ قهرمان‌ و ضد قهرمان‌ آن‌ است‌. مرور يك‌ زندگي‌ پر از افتخار، يكي‌ زندگي‌ پر از كلام‌ و كلمه‌ مي‌تواند«داستان‌ يك‌ شهر» باشد يا «زمين‌ سوخته‌»يي‌ كه‌ خيلي‌ها ترجيح‌ مي‌دهند براي‌ ديگران‌ بسازند. او حالا زير «درخت‌ انجير معابد» نشسته‌ و دعا مي‌كند كه‌ چشم‌هايش‌ را توي‌ دنيايي‌ باز كند كه‌ «همسايه‌ها» بوي‌ تازگي‌ بدهد، نه‌ دنيايي‌ كه‌ همه‌ چيز توش‌ مجاز است‌ جز كتاب‌ و كلمه‌ كه‌ بايد همين‌ طور در محاق‌ باقي‌ بماند.احمد محمود بازمانده‌ نسلي‌ بود كه‌ ادبيات‌ ما را پرمايه‌ و پرشكوه‌ مي‌خواست‌ حتي‌ به‌ قيمت‌ سپيد كردن‌ موهايي‌ كه‌ حالا رنجي‌ را به‌ يادمان‌ مي‌آورد كه‌ نويسندگان‌ و شاعران‌ اينجايي‌ سال‌هاست‌ كه‌ مي‌كشند،بر دوش‌ و با جان‌شان‌ رنج‌ آبياري‌ كردن‌ باغي‌ كه‌ از آن‌ گل‌هاي‌ كاغذين‌ مي‌رويد.شايد محمود در محاق‌ به‌ آرزويش‌ رسيده‌ باشد.
..............................


1Comment
[Anonymous Anonymous] [6:19 AM]
سلام عمو شهرام!خوبی؟ما رو فراموش کردی؟ لینک ما رو بذار تو وبلاگت لطفاً...خاطره بیرون کردن من از اعتماد(به دستور ابی افشار) رو هیچوقت فراموش نمی کنم!!!!!!!!به امید دیدار
Post a Comment
<< صفحه‌ی اصلی
 
Copyright © اکنون .All rights reserved
Save This