ساسان و روزبه و حامد که هر سه عزیزند برایم دعوت کرده بودند به یلدا بازی.و حالیا که آن بازی هم به فرموده صاحب بازی تمام شده است.احترام و عزت این سه دوست خوب هم سر جای خودش،اما راستش فکر می کنم،خودم بیش از بازیگری بازی خور خوبی هستم لااقل در این سی و چند سال این طور بوده الباقی را نمی دانم.به بازی زیاد فکر کرده ام،و دو شعر با عنوان بازی نوشته ام یکی را بیست شهریور هفتاد که بیست سالم تمام شد،و یکی را در سی و پنج سالگی،که هر دو را این جا می آورم.سه تا کتاب هم با عنوان بازی داشتم که بازی قدرت منتشر شد،و آن دو تای دیگر نه.
قصد هم نداشتم در این بازی تازه وارد شوم اما حالا که تمام شده،حالا که خیلی چیزها تمام شده می نویسم؛
یک؛عشق بازی است.با این همه هنوز از پس سال ها می بینمش،خودش را و دست هایش را که معلق مانده در هوا.هنوز روزی چندبار نامش را زمزمه می کنم و هر بار ضربان این قلب در به در چنان شتاب می گیرد که انگار او همین جا ست،رو به رویم و دارد شکلک های عجیبی را روی کاغذ باطله ها می کشد.دارد خواب های عجیبش را تعریف می کند،از موش هایی حرف می زند که اندازه فیل بوده اند،از شکاف بزرگی در چهار راه فاطمی که زیرش به جای هولناکی ختم می شده،شکافی که می خواسته او را ببلعد و مرا بلعید.زبانش دراز و سحر انگیز است وقتی که قصه می گوید،بگذریم که حالا خودش یک قصه است.عشق بازی دردناکی است،کوره آدم سوزی است،اما فروغ گفته"عشق اگر عشق باشد زمان حرف احمقانه ای است".پدرت بسوزه ای عشق...
دو؛وقتی در یازده سپتامبر به دنیا آمدم،دنیا زیباتر از امروز بود،بعدها دیوانه یا دیوانگانی پیدا شدند که دنیا را و یازده سپتامبر را به گه کشیدند،حالا تعداد دیوانگان آن قدر زیاد شده که مجالی برای نفس کشیدن نمانده دیگر.
سه؛به تعداد موهای سرم دوست داشته ام.اولش تلخ،و بعد شیرینم،اما سر انجام تلخی بر شیرینی پیروز می شود،و همه چیز ناتمام می ماند.در زندگی روزانه ام ساعتی هست که مردگان در آن رژه می روند،آنها وفادار ترین دوستانم هستند،و البته سیگار که مرا دود می کند.
چهار؛خاطره خوبم به یک روز برفی مربوط است که رفته بودیم گراند هتل.آنقدر برف آمده بود که هیچ کس نیامده بود.عین صحنه ای از روزی روزگاری امریکا بود آن روز.یک رستوران و کلی گارسون و نوازنده.روزی از روزهای زمستان 79 بود.روزهای 2 تیر 57، سراسر آذر ماه 77، هفت تیر 81 ،و 17 شهریور 83 تا دی ماه همان سال،تلخ ترین روزهای زندگیم هستند.در اولی مادرم مرد،دومی ماه شومی بود که برادران رقم زدند،در سومی بهترین دوست زندگینم را از دست دادم،و در چهارمی اتاق معجزه مدی این استبداد دینی را بی واسطه لمس کردم.
پنج؛اولین شعرم را محمدتقی صالح پور چاپ کرد،پانزده سال پیش.بدون این که مرا بشناسد.مردی که 25 اسفند امسال،سه سال است که درکنار نصرت،شیون،میرزا کوچک و خیلی های دیگر در سلیمان داراب رشت،در گوری آرام گرفته است.تنها او می توانست کسی باشد که آخرین شماره مجله اش هفته ای بعد از مرگش منتشر شد.

و اما شعر:

بازی

جا خوردن ات،درست
یک جمعه ی تابستان هشتاد و یک
از روی ساعت ها رفته ای
و پشت هیچ ساعتی نیستی،درست
چراغ اتاق آبی ات خاموش است
و تلفن ات در دست رس نیست،درست
درست که خانه ات و خودت دیگر در بن بست نیستید
آدم ها و آدرس ها عوض شده اند،درست
کوچه ها و خیابان ها،و شهرها
خیلی چیزها عوض شده است،درست
این استکان گیج و من منگ
و دلت سنگ شده
درست

این قایم باشکی که شروع کرده ای
تلخ بود،تلخ شد
همه ی آن ها که نگفتی،و نمی گویی درست

بیا بیرون قهوه ات سرد شد.


بازی

بر چرخ و فلک نشسته ای
بر شاخ گاوی
و ماه
بازیچه تو ست
که ثانیه هایت تمام می شود

روزها تار می شوند
جهان تاب می خورد
می افتی
کلافت را می پیچند
و در خاک می کارند

ابر می آید
و بهار
سبز می شوی
زیر سم گاوانی
که برشاخ هر یک
کودکی
ماه را به بازی گرفته است


 
Copyright © اکنون .All rights reserved
Save This