نجیب محفوظ نویسنده مصری و دارنده نوبل ادبی سال 1988 در سن 95 سالگی در گذشت.او متولد 11 دسامبر 1911 بود و با نوشتن ده ها رمان و از جمله از جمله کودکان جبلاوی و کوچه مدق در سال 1988 توانست عنوان نخستین عرب برنده نوبل ادبی را از آن خود کند.او یک بار در تابستان 1994 از سوء قصد اسلامگرایان تندرو جان به در برده بود.


رامین جهانبگلو هم سر انجام آزاد شد.خبرگزاری ایسنا این خبر را منتشر کرده و نوشته که جهانبگلو با تودیع وثیقه امروز از زندان اوین آزاد شده.با آن همه تهمت و اتهامی که به او زدند.واقعا یک نفر آدم عاقل توی این جمهوری اسلامی نیست که به حضرات گوید این کار های بی نتیجه را کنار بگذارند.برای کسب دانش و اطلاع و تحلیل و این طور حرف ها راه های دیگری هم هست.ولی متاسفانه طرف را می برند به جایی که عرب نینداخت،هرچه اتهام است نسبت می دهند به او.بعد چند ماه و انبوه سوال هایی که از شیر مرغ شروع می شود تا قیمت آهن.کلی هم این وسط از خودشان هزینه می کنند و بعد آخر سر هم طرف را آزاد می کنند.البته روشن است که عده ای هم دارند از این طریق نان می خورند ،درست می گم حاج آقا؟
به هر حال امیدوارم که موسوی خوئینی هم آزاد بشه.آرش سیگارچی و دانشجویان زندانی و دیگران،باور کنید زندان اصلا جای خوبی نیست،به خصوص بازداشتگاه،آن هم از نوع ویژه و مخفی اش که بعضی ها را می برند آن جا.
........


دست خودم نبود،دست خودم نیست.وقتی عکس های مربوط به نخستین میزگرد کتاب پنجم را دیدم،و یارعلی را،از سربالایی گاندی رفتم بالا تا برسم به شوکا.
شوکا.آخرین باری که رفتم شوکا به نظرم یک روزی بود توی مرداد 78،هشت سال پیش.یکی دوسال مرتب می رفتم شوکا.پیمان راهش را یادم داده بود.خوب شوکایی بود اون وقت ها.یارعلی آن وقت ها بیشتر وقت می گذاشت برای شوکا.بیژن جلالی حوالی ساعت هشت و نه می آمد.پیمان هم اغلب بود.گروهی از بچه های عکاس می آمدند،چند نفری روزنامه نگار،داستان نویس ها کمتر،شاعرها بیشتر.عبدی هم تقریبا خانه زاد بود و ندار با یارعلی.گاهی کیومرث پسرش را که خیلی کوچولو بود با خودش می آورد.یونس تراکمه گاهی می آمد و سه تایی می رفتیم دم نرده های بام گاندی و تکیه می دادیم و با سکوتی که اون دوتا بیشتر اهلش بودند حال می کردیم.دولت آبادی با اون تیپ و قیافه فتو ژنیک وقتی می آمد معمولا بیرون روی یک میز تکنفره می نشست.پیمان هم گاهی ازش عکس می گرفت،همان طور که از بیژن و بقیه اهالی شوکا.آن وقت ها تقریبا به غیر از یک بوتیک و یک آرایشگاه مردانه و یک مغازه ای که ساز می فروخت،بقیه تعطیل بودند.بعدتر یک کافه ای هم بغل شوکا راه افتاد که فکر کنم اسمش شبانه بود.لوکس تر بود با دم و دستگاه آن چنانی و چراغ آبی و قرمز و این حرف ها.شوکا ولی در آن سال ها همان بود که بود ساده و صمیمی مثل خود یارعلی.برای همین شلوغ تر هم بود.ساعت شش و هفت می رفتم و تا وقتی که یارعلی کرکره را می کشید پایین بودم معمولا.یارعلی خلوت که می شد دیالوگ نمایشنامه هاش را گاهی اجرا می کرد.کیا هم بعدتر آمد،و چون همولایتی بودیم گاهی اختلاط می کردیم.روزهای بی قراری بود،بیست و پنج شش سالگی.بیژن جلالی وقتی که رادیوش را خاموش می کرد،بلند می شد،کت و شلوار و جلیقه اش را می پوشید،و می نشست پشت پیکانش.می آمد از پله ها بالا.او یک استثنا بود در شوکا.استکانی آب جوش.می نشستیم به گپ زدن.خیلی چیزهای دیگر هم بود...خیلی چیزها،که می شود از توی دلش یک رمان در آورد،یک رمان.
چندتا شعر نوشتم توی شوکا.سه تاش را یک شب نوشتم؛شب اول تیرماه 78.منتشر شده اند قبلا ولی دو تاش را می گذارم این جا:

حواست باشد

این کیف و
کتاب ها را نبین
توی دستم

آرام نشستنم را
توی این کافه
نبین
انگشت های جوهریم را نبین
و چند شعرچاپ شده ام را

خیلی هم کوچک نیستم
پاش بیافتد
بطری هم می شکنم
شیشه مغازه و ماشین را هم،
همین طور

تازه
می توانم
با یک دو ریالی
زنگ بزنم به خانه ی شما

این ضامن دار را هم گذاشته ام به وقتش
نامردی،نامردی می آورد
در ضمن
یک کار دیگر هم بلدم
حواست باشد
می توانم گریه کنم
...
باور کن

این سکه نتوانست
نمی تواند
صدای تو را در بیاورد
لج مرا چرا؟!

چه کسی گفته است
به این خیابان
ببرد تو را به تجریش
مرا به شوکا

عصر بخیر یارعلی!

می توانست عصر زیبایی باشد
نه؟!

یه قهوه بده کیا!

این قهوه و
این غروب می توانست تلخ نباشد
نتوانست
ان سکه صدای ترا در بیاورد

یه لیوان آب لطفا

این یکی
می تواند اشکم را در بیاورد
باور کن!
................................
زندگی را به شعر باختم/درباره بیژن جلالی که به شوکا هم مربوط می شود


دیر وقت شب تلفن زنگ می زند.مرداد ماه تهران است و شب های گرمش.پشت تلفن علی صدیقی است،از رشت زنگ زده.می گوید که بیژن حالش خراب شده و آورده اندش تهران.بیمارستان مدائن.تو برو صبح پیشش.ما هم فردا می آییم.به محمد زنگ می زنم،و قرار فردا را می گذارم.فردا وقتی می رسم بیمارستان او زودتر رسیده.پروانه همسر بیژن هم هست.بیژن روی تخت خوابیده طوری که متوجه حضور ما نمی شود.به زور اکسیژن و سرم و نمی دانم این طور چیزها و البته با سختی نفس می کشد.چندی بعد دوستان می رسند علی صدیقی،محمد تقی صالح پور،مجید دانش آراسته،آقا جواد و رقیه خانم،علی رضا پنجه ای.یادم نیست اما به نظرم احمد خدادوست و چند نفر دیگر هم بودند.صالح پور آمده بیرون اتاق و چشم هایش از اشک تر است.داریم بیرون اتاق می پرسیم که چه شده؟ هیچ کس دقیق نمی داند،جز همسرش که او هم به ما چیزی نمی گوید.چند دقیقه بعد اکبر رادی هم می آید توی آن هوای داغ،عرق کرده.حافظ و عنایت و البته بیژن بیجاری که بسیار در آن روزها زحمت کشید برای بیژن نجدی.

عجیب است برایم.این که همان صبح وقتی رفتم توی اتاق بیژن به همسرش اشاره کرد که بنویسد.نمی توانست حرف بزند.کنجکاوشدم که چه چیزی را قرار است بنویسد.بیژن گفته بود که اسم همه کسانی را که می آیند ملاقات بنویسند،به ترتیب و دقت.عجیب است.

با دیدن دوستان هم ولایتی،بیژن جان می گیرد.و راحت تر نفس می کشد.دوستان ما ساعتی بعد بر می گردند رشت.پروانه خانم می ماند،و بیژن و آن دیو درون سینه اش.بعد از ظهر زنگ می زنم به بابا چاهی.می گویم که این طور شده و اگر بیاید ملاقات برای بیژن خوب است.قرار می گذاریم برای دو روز بعد که با هم برویم و می رویم.به سید هم زنگ می زنم.بدجوری گرفتار است.یکی دو روز بعد به دکتر حق شناس زنگ می زنم.دکتر دوست دوران سربازی بیژن بوده،و دوست مشترک او و برادر همسرش پوروین محسنی آزاد.از خبر این که بیژن در بیمارستان است جا می خورد.اسم بیمارستان را می پرسد.فردا وقتی می روم بیمارستان دکتر آن جاست.رفیق هم رفیق قدیمی.ایران جوان تازه در شماره های اولش بود آن روزها.فخری همکارم می گوید من هم می آیم ملاقات.یک روز هم با فخری می رویم بیمارستان.حافظ و عنایت و بیژن بیجاری هر روز مثل ساعت دقیق،می آیند پیش بیژن،و مریم خدیوی دوست قدیمی بیژن هم همین طور.خیلی ها هم نمی آیند.خیلی ها کار دارند.خیلی ها گرفتارند.بعضی نمی خواهند او را روی تخت بیمارستان ببینند.،بعضی ها نمی خواهند نفس نفس زدن یوزپلنگی را زیر چتر اکسِژن ببینند.

یوزپلنگ.یوزپلنگانی که با من دویده اند.اگر شمس نبود شاید بیژن انتشار همین یک کتاب را هم نمی دید.منتی نیست البته.بیژن
ارزشش بیشتر از این حرف ها بود،و هست.او شاعر داستان ها بود،و داستان نویس شعرها.هر چه بود یوزپلنگ هم بود.اصلاچهره اش،چشم هاش،صداش یوزپلنگ را تداعی می کرد و می کند.لیسانس ریاضی،متولد خاش.بزرگ شده اراک،ساکن لاهیجان.دبیر ریاضیات.این ها بعلاوه شاعری و داستان نویسی،بعلاوه گوشه گیری همه ی بیژن های ادبیات معاصر می شود معادله ای به نام بیژن نجدی.شاعری که شعرهایش در زمان زنده بودنش کمتر مجال چاپ یافت.یادم هست که چند سال پیش از مرگ بیژن و اصلا پیشتر از آن که بیژن را از نزدیک ببینم،یک روز در دفتر مجله آدینه علی باباچاهی برایم از بی توجهی به یک شاعر گیلانی حرف می زد.می گفت که نمیداند چرا با آن که بیژن نجدی را از خیلی ها شاعر تر می داند،نتوانسته آن طور که باید حقش را ادا کند و سهمی قابل توجه از صفحه شعر آدینه را به شعرهای بیژن بدهد،و البته پیش چند ماهی پیشتر از آن ماجرای بیمارستان و مرگ.چند شعر بیژن را چاپ کرد بالاخره.

خدا پدر عباس معروفی را بیامرزد.معروفی جایزه گردون را راه انداخت و دستش درد نکند که در آن کوچه پس کوچه های میدان امام حسین.تنها به فکر بالا رفتن خودش از نردبان نبود.یک جستجوی ساده برای عکس بیژن نه سال پس از مرگش هنوز همان عکسی را نشان مان می دهد که در گردون چاپ شده.عباس معروفی (حالا هرکس درباره اش هر نظری دارد بماند)،یکی از خدمت هایی که کرده به ادبیات،جایزه گردون بود.من یک بار دیدمش.در مجله گردون قرار بود بابک احمدی درباره کتابش،آن وقت ها مهمترین کتابش ساختار و تاویل متن بود،حرف بزند با رضا چایچی رفته بودیم آنجا.بچه ها نشسته بودند.یک نفر آستینش را بالا زده بود و پذیرایی هم می کرد،گفتم رضا پس معروفی کو.گفت"همینه دیگه".فروتن بود به نظرم.دیگران می گویند سمفونی مردگان،من ولی با سال بلوایش حال کرده و سنگسر و شهمیرزاد هم رفته ام.معروفی هم در گردون و انتشارتی که راه انداخته بود طرف آنهایی را گرفت که کار زیاد داشتند اما اسم و رسم نه آن قدر.بیژن هم جایزه داستان گردون را گرفت،و بعد سرزبان ها افتاد نامش و نام یوزپلنگانش.

دی ماه 74 خنده های بیژن،سرسرای هتل بادله را شلوغ کرده است،همان طور که دود سیگارهاش.عجیب بود برایم که سیگاری نبودم تا آن روزها.در تمام عکس هایی که گرفتم،هر جا که بیژن هست،سیگار هم هست لای انگشت هاش.یک عکس هم بود البته که خود بیژن گرفته بود از کاوه.داشتیم ناهار می خوردیم توی رستوران.کاوه روی میز دیگری تنها نشسته بود.بیژن بلند شد و دوربینم را گرفت،روی کاوه را بوسید و عکس را گفت.از حافظ و مهرداد و من هم عکس گرفت.شعر می خواند و حرف می زد و می خندید.شاد بود اصلا.یوزپلنگی که داشت از دیوار بالا می رفت.

سعیدصدیق نزدیک ترین دوستش بود.لااقل من این طورفکرمی کنم.سعید هیچ وقت نیامد بیمارستان.بعد تر هم که ازش پرسیدم گفت یک بار در آن چند روز بعد از بازگشت بیژن به لاهیجان، رفته خانه اش،با مهدی.برایم همه اش سوال بود.چیزهایی هم هست که بهتر است هیچ وقت نوشته نشود.مثل آن چند تا حرکت عجیب بیژن در بیمارستان،بعضی از حرف هایی که روز آخر توی بیمارستان زد.نمی دانم.نمی دانم وقتی دارم نه سال بعد از مرگ بیژن،این روایت را می نویسم باید همه اش را بنویسم یا بخشی را.سعید نزدیک ترین دوستش بود.(آقای نزدیک ترین دوست!لطفا نگاتیو عکس هایم را پیدا کن عزیزم،که گرفتی و پس ندادی،به خاطر بیژن لااقل و به خاطر گلشیری و صالح پور و غزاله،و نصرت/سعید جان).فکر کنم بیژن شعرهایش را اول بار برای سعید می خواند،یا حداقل این که سعید را یکی از داوران شعر خودش می دانست.

رفته بودم بیمارستان.یوز پلنگ حال خوشی نداشت.گفتند که مرخصش کرده اند.قرار بود بیژن با یک سواری(آن وقت ها شورلت و بیوک بود) برود.زنگ زدم به علی گفتم ماجرا این طور شده.تلفن ها به صدا در آمدند و بالاخره قرار شد که آمبولانسی را از رشت بفرستند(از همان شورلت ها منتها آمبولانسش را) و فرستادند.صالح پور و رقیه خانم و آقا جواد و علی همه با هم تلاش کرده بودند تا یک آمبولانس که رعایت حال بیژن را بکند،برای بردن یوزپلنگ به خانه اش،به لاهیجان جور کنند.

به زور دو تا لوله اکسیژن می رسید به ریه هاش.درد می کشید و از دوستانش تشکر می کرد که آمده اند پیشش.چه قدر با معرفت بود بیژن.روز آخر به ضرب مسکن نشسته بود و می گفت که تلافی می کنم. خودش خبر نداشت دیوی که توی ریه هاش جا خوش کرده تا چراغ زندگی اش را خاموش نکند، دست بردار نیست.عنایت سمیعی و بیژن بیجاری و حافط موسوی و من دور تختش ایستاده بودیم و همسرش پروانه.تا دم آمبولانس همراهش بودیم.آمبولانس یک کم بالا تر از بیمارستان مدائن،توی همین خیابان صبای جنوبی پارک شده بود در یک روز گرم تهران.رفتم وسایل جامانده در بیمارستان را و یک بالش را برداشتم آوردم.وقتی خواستم توی آمبولانس ببوسمش،دست هام را گرفت واصرارکه همین جمعه بیا لاهیجان.بعد آمبولانس رفت و بیژن را با خودش برد.

دکتر سمیعی که هم شوهر خواهر بیژن بود و هم دکترش ما را جمع کرد و گفت که هر کاری ممکن بوده کرده اما کار بیژن از این حرف ها گذشته،گفت که ممکن است بیژن یک روز یا یک ماه دیگر بتواند تاب درد را بیاورد و به خاطر همین هم مرخصش کرده اند تا لااقل این روزهای آخر را پیش دختر و پسرش و توی خانه اش باشد.یک کمی هم توضیح پزشکی داد که چه طور"متاساز" شده سرطان و این حرف ها.این ها را تازه می شنیدم.بیژن ولی چند ساعت پیش می گفت که قارچ بوده،دکترها گفته اند رفع شده،بروی لاهیجان و استراحت کنی خوب می شوی.این طور گفته بودند بهش.

همان جا یاد عکسی افتادم که زمستان ۷۴ از بیژن نجدی و غزاله علیزاده و هوشنگ گلشیری گرفته بودم.همه عکس ها چاپ شده بودند اما آن عکس نه.و دلم سوخته بود وقتی غزاله توی رامسر تمام شده بود.حالا نوبت بیژن بود.و عجیب این که گلشیری هم درست به همان درد مبتلا شد و رفت.لااقل این طور فکر می کنم.

دو سه روز بعد از رفتن بیژن به لاهیجان زنگ تلفن آن هم صبح زود دلم را لرزاند.صدای دکتر حق شناس،آن وقت صبح.گفت باید برویم لاهیجان.گفت پوروین محسنی آزاد،به او خبر را داده.با جمشید برزگر و مهرداد و حسین و علی رضا و چند نفر دیگر رفتیم لاهیجان.یکی دو روز گذشته بود.

نه سال گذشته حالا،نه سال.هنوز حقش را نداده اند.درست که او جایی در بلندی مشرف به دشت و دریا ،کنار شیخ زاهد گیلانی در گور خودش برای ابد به شعر و با شعر پیوسته ولی ادبیات معاصر ما،هنوز به بیژن نجدی بدهکار است،همان طور که به بیژن کلکی و بیژن جلالی بدهکار است.این چند روز نگاه کردم ببینم کسی از بیژن چیزی می نویسد،دیدم نه.درباره شعرهاش،یا داستان هاش،یا درباره خودش.لااقل من ندیدم.نوشتن از بیژن نجدی شاید نان ندارد یا نام ،شاید هم هیچ کدام را.


 
Copyright © اکنون .All rights reserved
Save This