دست خودم نبود،دست خودم نیست.وقتی عکس های مربوط به نخستین میزگرد کتاب پنجم را دیدم،و یارعلی را،از سربالایی گاندی رفتم بالا تا برسم به شوکا.
شوکا.آخرین باری که رفتم شوکا به نظرم یک روزی بود توی مرداد 78،هشت سال پیش.یکی دوسال مرتب می رفتم شوکا.پیمان راهش را یادم داده بود.خوب شوکایی بود اون وقت ها.یارعلی آن وقت ها بیشتر وقت می گذاشت برای شوکا.بیژن جلالی حوالی ساعت هشت و نه می آمد.پیمان هم اغلب بود.گروهی از بچه های عکاس می آمدند،چند نفری روزنامه نگار،داستان نویس ها کمتر،شاعرها بیشتر.عبدی هم تقریبا خانه زاد بود و ندار با یارعلی.گاهی کیومرث پسرش را که خیلی کوچولو بود با خودش می آورد.یونس تراکمه گاهی می آمد و سه تایی می رفتیم دم نرده های بام گاندی و تکیه می دادیم و با سکوتی که اون دوتا بیشتر اهلش بودند حال می کردیم.دولت آبادی با اون تیپ و قیافه فتو ژنیک وقتی می آمد معمولا بیرون روی یک میز تکنفره می نشست.پیمان هم گاهی ازش عکس می گرفت،همان طور که از بیژن و بقیه اهالی شوکا.آن وقت ها تقریبا به غیر از یک بوتیک و یک آرایشگاه مردانه و یک مغازه ای که ساز می فروخت،بقیه تعطیل بودند.بعدتر یک کافه ای هم بغل شوکا راه افتاد که فکر کنم اسمش شبانه بود.لوکس تر بود با دم و دستگاه آن چنانی و چراغ آبی و قرمز و این حرف ها.شوکا ولی در آن سال ها همان بود که بود ساده و صمیمی مثل خود یارعلی.برای همین شلوغ تر هم بود.ساعت شش و هفت می رفتم و تا وقتی که یارعلی کرکره را می کشید پایین بودم معمولا.یارعلی خلوت که می شد دیالوگ نمایشنامه هاش را گاهی اجرا می کرد.کیا هم بعدتر آمد،و چون همولایتی بودیم گاهی اختلاط می کردیم.روزهای بی قراری بود،بیست و پنج شش سالگی.بیژن جلالی وقتی که رادیوش را خاموش می کرد،بلند می شد،کت و شلوار و جلیقه اش را می پوشید،و می نشست پشت پیکانش.می آمد از پله ها بالا.او یک استثنا بود در شوکا.استکانی آب جوش.می نشستیم به گپ زدن.خیلی چیزهای دیگر هم بود...خیلی چیزها،که می شود از توی دلش یک رمان در آورد،یک رمان.
چندتا شعر نوشتم توی شوکا.سه تاش را یک شب نوشتم؛شب اول تیرماه 78.منتشر شده اند قبلا ولی دو تاش را می گذارم این جا:

حواست باشد

این کیف و
کتاب ها را نبین
توی دستم

آرام نشستنم را
توی این کافه
نبین
انگشت های جوهریم را نبین
و چند شعرچاپ شده ام را

خیلی هم کوچک نیستم
پاش بیافتد
بطری هم می شکنم
شیشه مغازه و ماشین را هم،
همین طور

تازه
می توانم
با یک دو ریالی
زنگ بزنم به خانه ی شما

این ضامن دار را هم گذاشته ام به وقتش
نامردی،نامردی می آورد
در ضمن
یک کار دیگر هم بلدم
حواست باشد
می توانم گریه کنم
...
باور کن

این سکه نتوانست
نمی تواند
صدای تو را در بیاورد
لج مرا چرا؟!

چه کسی گفته است
به این خیابان
ببرد تو را به تجریش
مرا به شوکا

عصر بخیر یارعلی!

می توانست عصر زیبایی باشد
نه؟!

یه قهوه بده کیا!

این قهوه و
این غروب می توانست تلخ نباشد
نتوانست
ان سکه صدای ترا در بیاورد

یه لیوان آب لطفا

این یکی
می تواند اشکم را در بیاورد
باور کن!
................................
زندگی را به شعر باختم/درباره بیژن جلالی که به شوکا هم مربوط می شود


2Comment
[Anonymous Anonymous] [2:06 PM]
از تصميمت خيلي خوشحال شدم. تو مال اين دنيايي دربست.اميدوارم هميشه موفق باشي و شاعر. با نثر زيبايت حال كردم
[Anonymous Anonymous] [1:30 AM]
چه كار قشنگي كرديد ...هميشه مي گفتند منزل نو مبارك ولي شما به خانه قديمي تان برگشتيد ....به خانه اي كه مسلما پر از خاطره است حالا چه خاطراتي خوب و چه خاطراتي تلخ ...به اميد ادامه زندگي در خانه قديمي ....
Post a Comment
<< صفحه‌ی اصلی
 
Copyright © اکنون .All rights reserved
Save This