حالا که آمده ای مرخصی دلم کمی آرام گرفته عزیز.چندی پیش دلم برایت تنگ شده بود.این روزها دل و دماغ این جا نوشتن ندارم،می دانم تو اگر باز وبلاگ می نوشتی مثل همان روزها که می نوشتی حتما درباره رامین جهانبگلو،چند پست می نوشتی.برای این برو بچه های دانشجو که همین جوری دارند سر به سرشان می گذارند،و همان ماجرای همیشگی را سر شان پیاده می کنند باز.درباره دانشجویی که توی وبلاگش درباره اعتراضات صنفی دانشگاهش نوشت و حالا رفته همان جایی که تا چندی پیش گنجی بود،حتما می نوشتی.فکر کنم اگر قرار بود بنویسی درباره خیلی چیزهای دیگر هم می نوشتی،درباره این همه آدم که همین جور بندی شده اند.منظورم اصلا این نیست که توی این روزگار نامراد که زخمش را بر تو زده،برداری و باز بنویسی.تو دین ات را ادا کرده ای.این بند و آن برادر که در دل خاک جا گذاشته ای خودش نشان ادای دین تو ست،و رنجی که می بری.این سطرها را برای تو نوشتم که بخوانی،و بدانی که دلم پیش توست.پیش آن قلابی که قرار بود با چند رفیق عزیز دیگر بر داریم و برویم ماهیگیری،خودمان اما ماهی شدیم و نشد که برویم.دو سال می شود حالا.این ها را نوشتم تا بگویم ،اگر چه تاریخ ما تاریخ فراموشی است،ولی ما که فراموش کار نیستیم،هستیم؟ و قرار نیست همدیگر را فراموش کنیم،همان طور که تو در آن تاریکی ها که گذشت،فراموشم نکردی،فراموشت نکرده ام،نمی کنم.نه تو را،نه آن زخم و زخم ها را،در این پیچ و خم ها.


 
Copyright © اکنون .All rights reserved
Save This