وهاله ای از نور آمد از دور،و چون از غار بیرون شد،دید چماق کهنه شده است دیگر.پس خواست که معجزتی کند،چماق را فوتی بکرد،و باتوم در دست خود،وهمراهان دید.پس آن گاه هر چه زن دید،بکوفت و بروفت،به انتقام آن سیب که حوا بخورد،و بهشت از او بستاند.آن گاه بانگ بر آمد که آن ها را در مینی بوس(همان اراده سابق) جمع کن،و برای خدمت رسانی به اوین فرست.که خوش جایی است اوین،و حیف باشد هر آن که در این ملک زاد،اوین ندیده از جهان فرو بندد چشم.
پس چون تعداد کافی ندید اندکی صبر پیشه کرد تا باقی در رسند.آن گاه ایشان نیز فراخواند،و چون نشنیده گرفتند این دعوی را،هاله از خود پرسید که چون کنم.الهام آمد که هدایت شان کن به باتوم،و ضربتی بر سر و کول و کمرشان بنشان تا دعوت تو بگوش گیرند،پس به مینی بوس اندر شوند.همین کار کرد،و جملگی همراهان نیز باتوم به کول و کمر و اگر دست می داد بر سر و صورت مجتمعان کوبیدند تا در مینی بوس اندر شدند.آنگاه راه اوین در پیش گرفت و در آن جا هفت روز خدمت شان می کرد بندگان را به هوای پاک و به فراخور پرونده ای ساخت همی.
روزی از جمله روزها،که عدد هفتاد و عدادشان هفتاد،به کیفیت هتل پنج ستاره می بود در اوین،ملا نصرالدین را گذر افتاد که ای هاله چه می کنی.آن سه گیلو گوشت که فرستادم بیاور کباب کنیم و به رگ زنیم.
هاله گفت:معجزتی را در کارم.
ملا گفت چه معجزتی؟
هاله گفت:جمله مطبوعه ها به شبی هدایت به کردم، به چند چشمه در آن جا که می دانی.
ملاگفت:دو دیگر؟
هاله گفت:و جمله اصلاح طلبان در خواب.و جمله کارگران بی کار چنان که یک صد هزار در دو ماه.و گرانی افزون کردم نان را،لپه و لوبیا و پنیر را.و انگور و سیب ترش را از برادران لبنان که بی پول گشته همی بودند،به پول نفت برگرفته و بر سر سفره آوردم.
ملا گفت عجب!
هاله گفت:یادت آید صبح گاهان چند ماه پیش همی،که منصور اصانلو و جمله یاران خاموش کردم همی.
ملا گفت:آری.
هاله گفت:تها مانده بود بیست حوا که ناراضی بودند همی از قانون و تبعیض.پس به میدان اندر شدم و به معجزتی هفتاد تن هدایت کرده به مینی بوس اندر،و اکنون به این جا آوردمی که خدمت شان کنم.
ملا گفت:چگونه است که بیست حوا معترض شدند و تو هفتاد بگرفتی و هدایت کردی.
هاله گفت:به معجزتی که نشاید گفت،که فرق من و تو همین باشد.
ملا گفت عجب!
هاله گفت:یادت هست که سه کیلو گوشت فرستاده بودی کباب کنیم.
ملا گفت:آری
هاله گفت:وقتی دست به کار این معجزت دویم شنبه بودم،این گربه که می بینی،گوشت ها بربود و بخورد.
پس ملا دست به کار شد،و گربه برگرفت و بکشید با تراوزی عدلیه که میزان بود(مثلا).دید گربه سه کیلو دارد.رو کرد به هاله و گفت:
ای هاله عزیزتر ز جان.این گربه که روی هم سه کیلو بیشتر نباشد.
هاله گفت:همین گربه بود ای ملا که سه کیلو گوشت را بخورد.
ملا به فکر اندر شد،و چون بیرون آمد از اندیشه گفت:اگر این گوشت است،پس گربه کو.و اگر این گربه است،پس گوشت کو.
هاله لب به خنده بر گشود،و بانگ برداشت که:ای ملا! اکنون تو نیز بر معجزت من آگاه شدی.من آنم که توانم سه کیلو گوشت را در گربه فراموش گردانم.و آن که از بیست حوا،هفتاد تن را هدایت کنم به اوین.اکنون برو و در جمله سخنرانی ها ذکر من گو مر چو دیوان حسابات،که نشانه پیامبری ام را بدید و سوراخ گشاد جیب همراهانم را نه.


1Comment
[Anonymous Anonymous] [2:17 PM]
بابا بی خیال
Post a Comment
<< صفحه‌ی اصلی
 
Copyright © اکنون .All rights reserved
Save This