امروز چهار سال اكنون تمام است يعني با اين پست پنج سالگيش را آغاز مي كند.آن وقت ها اعتماد تازه راه افتاده بود.نمي دانم چرا پيمان در زندگي من حضور پر رنگي داشته بدون اين كه حضور فيزيكي زيادي داشته باشد.سه تا يادگاري برام گذاشته كه يكي را ترك كرده ام دو تا را نه.اولي سيگار،دومي كافه شوكا،سومي وبلاگ.خدا از بهشت نجاتش بدهد.شوكا را هفت سال پيش ترك كردم،ولي سيگار و وبلاگ را هنوز نه.
فاصله تولد خودم با وبلاگ اكنون سي و يك سال و سه روز است.يك جورهايي با هم تركيبي از سيزده را مي سازند.313 يا چيزي مشابه اين را.به عبارت ديگر وبلاگم،سه روز بعد از نخستين سالگرد يازده سپتامبر راه افتاد.شايد همين نحسي بود كه دو سال پس از اولين پست هايم : سكوت، سرشار از سخنان ناگفته است و كلمات به او آرامش ميدادند،قرعه برادران به نام من خورد و درست سه روز پيش از تولد سي و سه سالگي و شش روز پيش از تولد دو سالگي اكنون، مرا كت بسته بردند به اتاق معجزه.معلوم بود كه بالاخره يكي خنجر از پشت خواهد زد،و زده بود خنجر را.ديدم يك پروند ه رديف كرده اند براي ما كه از فعاليت راديويي؟! تا تلويزيوني و وبلاگي و اينترنتي و بر اندازي،تا شعار سازي و دختربازي و جاسوس بازي گذاشته اند توش.'گفتم برادر اين همه كار كرده ام و خودم خبرندارم،گفتند اين جا همان اتاق معجزه است ديگر خوش آمدي.(اين قسمتش را البته با نوازش و برخورد اسلامي گفتند كه تا عمر دارم يادم نرود محبت! شان).بگذريم...
گذشت.هم آن آزمون تلخ زنده بگوري اتاق معجزه و بي زماني نكبت بارش،هم اين چهارسال دلمشغولي با اكنون و هم همه آن سي و پنج سال.سخت گذشت،بعضي جاهاش خيلي سخت تر و بعضي جاهاش فقط سخت گذشت.
عين دايره است همه چيزمان.همان چهارسال پيش درباره روزنت ها و جدال تازه رسانه اي نوشته بودم،و عجيب است كه حالا هم مي توانم همان را دوباره بنويسم بدون كم و كاستي؛چرا كه در هنوز بر همان پاشنه مي چرخد."و ما دوره مي كنيم شب را و روز را، هنوز را"(احمد شاملو)
دنيا همين است ديگر.قبلا اين طور فكر مي كردم.ولي حالا مي دانم كه دنيا اين طور نيست،دنيا يك جور ديگر است.توي چهارسال خيلي چيزهاي دنيا عوض مي شود،آدم ها عوض مي شوند،خيابان ها و شهر ها عوض مي شوند،تلفن ها عوض مي شوند.افغانستان و عراق عوض مي شوند،علم عوض مي شود،تكنولوژي هم همين طور.انديشه عوض مي شود،شعر عوض مي شود،رمان عوض مي شود و تاريخ هم عوض مي شود.البته همه اين عوض شدن ها مال دنيا است،نه آن گربه ملوس كه نه جنبش مشروطه توانست عوضش كند،نه سال هاي طلايي دهه بيست،نه نهضت ملي شدن نفت،نه آن چهار دهه ي چريك ساز،نه بهمن 57 و نه حتا آن نه بزرگ در دوم خرداد هفتاد و شش.من اين را يك مقدار دير فهميدم البته اما فهميدم.با جلال به هر دري زديم دنيا را عوض كنيم نشد/حتا روي جلد مجله هم عوض نشد.
وبلاگ مي نويسم حالا،پس هستم.پس هنوز مي توانم بنويسم حتا اگر گزمه هاي مست از نور،تاريخ تاريك را به صداي بلند در كوچه ها بخوانند.اين وبلاگ نور افكن نيست،چراغ دستي هم نيست،اين را ديگر خوب مي دانم،ولي مي تواند شمعي باشد گيرم كه در باد و در معرض توفانها.
یاحق
ایام به خیر و به می.
شعمت هميشه مانا باد که همين شمع ها چشمان گرگ سيرتان را مي سوزاند.
<< صفحهی اصلی