احمد پوری،این اسم وجود نازنین و قد بلندی را،با یک لبخند و چشم هایی مهربان و قلبی مهربان به یادم می آورد،و شعر را و شعر را.آن قدر از قلبش مهربانی صادر کرده که حالا قلبش بهانه گیر شده.برای خودش سلامتی و به روزی آرزو می کنم،و از قلب مهربان احمد پوری می خواهم که لطفش را به ما و شعر دریغ نکند،همان طور مثل همیشه مرتب،به کارش را ادامه بده لطفا.
احمد پوری به نظرم تنها مترجم شعری هست که در این سال ها،بیش از هرچیز به شعر وفادار بوده و شعر ترجمه کرده و شعر.و دریچه ای بر شعر بسیاری از شاعران بزرگ نام آشنا و حتا نا آشنا گشوده به فارسی.فهرست کارهایش دراین زمینه آن قدر بلنداست.ناظم حكمت،نزارقبانی،اورهان ولی،آنا آخماتوا،مارینا تسوتایوا،یانیس ریتسوس،پل سلان ،فدریکو گارسیا لورکا،کارل سندبرگ و پابلو نرودا تنها برخی از شاعرانی هستند که احمد پوری شعرشان را ترجمه کرده،وخوب هم ترجمه کرده،آن قدر که ترجمه ها نیز شعر در آمده اند نه چیز دیگر.
پوری برایم دنیایی از شعر را تداعی می کند،پس بازهم آرزو می کنم که بماند سر زنده و سلامت،و آزاد و سربلند که وجودش عین شعر دوست داشتنی است.
احمد پوری به نظرم تنها مترجم شعری هست که در این سال ها،بیش از هرچیز به شعر وفادار بوده و شعر ترجمه کرده و شعر.و دریچه ای بر شعر بسیاری از شاعران بزرگ نام آشنا و حتا نا آشنا گشوده به فارسی.فهرست کارهایش دراین زمینه آن قدر بلنداست.ناظم حكمت،نزارقبانی،اورهان ولی،آنا آخماتوا،مارینا تسوتایوا،یانیس ریتسوس،پل سلان ،فدریکو گارسیا لورکا،کارل سندبرگ و پابلو نرودا تنها برخی از شاعرانی هستند که احمد پوری شعرشان را ترجمه کرده،وخوب هم ترجمه کرده،آن قدر که ترجمه ها نیز شعر در آمده اند نه چیز دیگر.
پوری برایم دنیایی از شعر را تداعی می کند،پس بازهم آرزو می کنم که بماند سر زنده و سلامت،و آزاد و سربلند که وجودش عین شعر دوست داشتنی است.
نان را از من بگير اگر ميخواهي
هوا را از من بگير، اما
خندهات را نه.
گل سرخ را از من بگير
سوسني را که ميکاري،
آبي را که به ناگاه
در شادي تو سرريز ميکند،
موجي ناگهاني از نقره را
که در تو ميزايد.
از پس نبردي سخت باز ميگردم
با چشماني خسته
که دنيا را ديده است
بيهيچ دگرگوني،
اما خندهات که رها ميشود
و پروازکنان در آسمان مرا ميجويد
تمامي درهاي زندگي را
به رويم ميگشايد.
عشق من، خنده تو
در تاريکترين لحظهها ميشکفد
و اگر ديدي، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خيابان جاريست،
بخند، زيرا خنده تو
براي دستان من
شمشيري است آخته.
خنده تو، در پاييز
در کناره دريا
موج کف آلودهاش را
بايد برفرازد،
و در بهاران، عشق من،
خندهات را ميخواهم
چون گلي که در انتظارش بودم،
گل آبي، گل سرخ
کشورم مرا ميخواند.
بخند بر شب
بر روز، بر ماه،
بخند بر پيچاپيچ
خيابانهاي جزيره، بر اين پسربچه کمرو
که دوستت دارد،
اما آنگاه که چشم ميگشايم و ميبندم،
آنگاه که پاهايم ميروند و باز ميگردند،
نان را، هوا را،
روشني را، بهار را،
از من بگير
اما خندهات را هرگز
تا چشم از دنيا نبندم.
پابلو نرودا / احمد پوری
<< صفحهی اصلی