حسین منزوی،را فکر کنم خیلی ها خوب به یاد دارند چون تنها دو سال است که نه دیگر شعر می گوید،و نه نفس می کشد.منزوی غزل های زیبا نوشت،خیلی زیبا در این زمانه که زیبایی کم یاب هم شده.غیر از این منزوی خیلی شاعر بود،این که نوشتم خیلی یعنی آن قدر که آدم را پس می زد شاعر بودنش.رسم است که با رفتن کسی از میان ما معمولا فقط با کلمات تهوع آور درباره اش حرف بزنیم یا از ارزش های هنرش بگوییم.درباره منزوی اما امسال من چیزی ندیدم در روزنامه ها جز روزنامه اعتماد ملی که دو سه تا مقاله در شماره امروزش منتشر کرده،که دست بر و بچه هاش درد نکند.حالا همه تنها شعرهاش را می خوانند و لذت می برند و شاعر را که نیست،فراموش کرده اند،و اغلب می گویند که مولف مرده است!مولف مرده است واقعا؟ برای همین گفتم بنویسم که حسین منزوی لااقل از آن جایی که من به یاد می آورم مشغول رنج کشیدن و کمی هم رنج دادن بود.رنج دادن که می گویم از نوع معمولی منظورم نیست.از آن نوعی است که آدمی از ناتوانی خودش برای یاری کسی که خاطرش را می خواهد،دچار رنج می شود.چندباری که منزوی را به حرف دیدم،رنج هم کشیدم،و دیدم که او هم رنج می کشد.در این زمانه همه چیز با متر و معیار جیب و کلاس و خانه و فلان و بهمان،با متر دارندگی و نداری سنجیده می شود،از نداری رنج می برد،و البته از خیلی چیزهای دیگر،که مالی و مادی هم نبودند شاید.اگر فقط غزل هاش را می فروخت یا قدرتش را در غزل بازی،فکر کنم از خیلی ها بیشتر گیرش می آمد.فکر نکنم این کار را کرده باشد،یا لااقل من بی خبرم در این باره.شعر خودش را می نوشت،درد خودش را هم داشت.ما هزارتا مساله داریم ،یکیش اما در ولایت ما این است که هیچ کس از یک شاعر یا نویسنده نمی پرسد که چطور زندگی می کنی،استاد دانشگاه و روزنامه نگار،و شاعر و نویسنده هم ندارد.اگر قرار باشد که مثلا شهاب سنگی،چیزی از آسمان نمی دانم چندم بر بخورد به زمین،ترکشش خلاصه به پر و بال این جماعت هم می گیرد.اهل کلمه،نه بیمه هستند معمولا،نه حقوق بگیر جایی،و نه خانه ای و چیزی دارند.عوضش دشمن زیاد دارند،تا دلت بخواهد.فکر می کنم توی همه آن سال هایی که حسین منزوی بود،به خصوص این سال های آخر،کسی پیدا نشد ازش بپرسد چطور زندگی می کند،مگر این که خودش دردش را به دوستی می گفت.آن وقت هم یا گوشی برای شنیدن نبود،یا جیبی.این ها را ننوشتم که چیزی از زیبایی شعر حسین منزوی کم کنم،یا از احترامش.راستش چون رنج کشیدنش را دیده بودم،نوشتم.رنجی که هم شعرهای زیبایش را ساخت،هم زندگیش را سوخت.
یک روزی،روزگاری توی کافه شوکا نشسته بودیم وردل یک نویسنده خیلی بزرگ وطنی،پیرمردی که محترم هم بود،آمد و خطاب به نویسنده،گفت فلانی شما که آدم مشهوری هستی و حرفت خریدار دارد در رسانه ها بیا درباره این سی و سه پل اصفهان،که دارند با بتون تعمیرش می کنند هشدار بده،چون باید گل رس و نمی دانم چه استفاده کنند،ولی از بتون دارند استفاده می کنند و این خطرناک است برای اینده سی و سه پل. نویسنده بزرگ ما که خراسانی هم هست و همین جوری با اصفهانی ها آبش به یک جو نمی رود،یک مقداری هم با عصبانیت گفت "آقا به من چه ربطی دارد،من کارم داستان نویسی است،به سی و سه پل چه کار دارم".پیرمرد رنجید و رفت.نویسنده بعد گفت که با گذشت این همه سال و این همه کتابی که منتشر کرده هنوز توی آشپز خانه و روی میز ناهار خوری مجبور است که بنویسد.گفت که یک آقای برج سازی چندی پیش دعوتش کرده به یک مهمانی و عین دایناسور او را نشانده تا مهمان ها نگاهش کنند و لذت ببرند از هم نشینی اش.بعد هم شکایت می کرد که همین دوست برج سازش هیچ وقت به کله گچش خطور نکرده که مثلا بگوید"آقا این چند سال باقی مانده عمرت را بیا و توی یک آپارتمان چهل متری از این هزار که دارم بشین و بنویس".
آن روز فکر کردم که نویسنده بزرگ ما کمی بی انصافی کرده،و مثلا با پیرمرد بد حرف زده.حالا ولی فکر می کنم بی راه هم نمی گفته.دولت ها که به داد نویسنده نمی رسند،و اصلا قرار هم نیست که برسند.اگر هم برسند،که به بعضی ها خوب می رسند،آن وقت دیگر باید کلمه_حساب نوشت،و مداحی قدرت کرد،و از این حرف ها.مردم اما حساب شان فرق می کند.کاش مثلا حقوق شعرهای حسین منزوی را درست و حسابی به خودش می دادند این ناشرها.یا چهارتا آدم پولدار فرهنگ دوست هم پیدا می شد توی این جماعت.یا لااقل ماهی نفری یک کتاب می خریدند این ملت هفتاد میلیونی و یک کتاب خواندن را حق مسلم شان می دانستند.فکر کنم زده ام به خاکی.
این را هم بنویسم که توی ایسنا وقتی داشتم عکس ها منزوی را می دیدم،پای عکس ها نوشته بود حسن قریب.عجب اتفاقی است زندگی و عجیب تر مرگ.


 
Copyright © اکنون .All rights reserved
Save This